محل تبلیغات شما

* یه آبان ماهی معمولی *



از سری فانتزی های منو مهدی :
چند سال دیگه که ازدواج کردیم و بچه دار شدیم :
بچه های مهدی(مهیار و دلیار):
- بابا جووونیییی
مهدی:
-جانم وروجکا
-امشب بریم خونه عمو مهرزاد؟ 
-دیشب اونا اینجا بودن که 
-بریم دیگه
دلمون برا شاهکار و شاهپر تنگ شده
-باشه بچه ها، شما گریه نکنین
 
*مکالمه مهدی و مهرزاد پشت تلفن 
مهرزاد:
-سلاااام داداش مهدی عزیزم
مهدی:
-سلاااام داداش گلم 
ما امشب داریم میایم خونتون 
مهرزاد:
ایول ایول  شام چی دوست دارین درست کنیم؟ 
مهدی:
ماکارانی با ته دیگ نون و سالاد انار و آهان برا بچه ها هم سیب‌زمینی با سس قارچ 
مهرزاد:
چشم چشم حتما  
مهدی:
چیزی نمیخوای از بیرون بیارم؟ 
مهرزاد :
عععع بذا ببینم 
آهان یادم اومد، یه بسته تنباکو هندونه و یکم ذغال بیار چون داره تموم میشه. 
مهدی:
باشه داداش. میبینمت پس. فعلا.  
مهرزاد: 
مراقب خودتون باشین 
  *وقتی مهدینا میان 
شاهکار و شاهپر بدو تو بغل مهدی
عمو مهدی عمو مهدی سلاااام. 
میشه همیشه بیای خونمون بابا مهرزاد اصا مارو هیجا نمی‌بره 
ری اکشن مهرزاد 
مهرزاد:
بچه ها دیشب مگه خونه عمو مهدی نبودیم  
 شاهپر و شاهکار همینجور که پشت مهدی قاییم میشدن وارد خونه شدن 
مکالمه مهیار و دلیار با مهرزاد:
- عمو مهرزادییییی 
-جانم قند عسلا؟ 
-بابا مهدی میگفت چند سال پیش میرفتین کلاردشت تفریح،اونجا یه خونه بود که شومینه داشت که خیلی خوشگل بود. 
مارو نمیبرین
-شومینه
-آره شومینه، همون که شما خیلی دوس داشتی پیشش بخوابی 
-مهرزاد یه نگاه به مهدی میندازه 
-مهدی هم اینجوریه 

-مهرزاد:
آره عمو جون چرا که نه فردا میریم همه با هم 
-منو بابات میریم تو حیات الان میایم شما هم برین بازی کنین (مثلا جلو بچه ها قلیون نمی‌کشیدم ) 




همین قدر شیرین
همین قدر فانتزی
همینقدر قشنگ

آدمی است دیگر.
 یک کاسه‌ای دارد به نام کاسه محبت
 که بر خلاف کاسه صبرش باید هر چند وقت یک بار پر شود.
مدام از قصد کارهایی میکند، 
که از طرف کسی محبتی،دلگرمی،دلخوشی ببیند، 
حالا طرف چه آشنا باشد چه غریبه.
مثلا می‌گوید کاش میشد بمیرم 
که با هر بار شنیدن جمله خدا نکند دلش گرم این شود 
که هنوز در این دنیا کسانی هستند که بودن او برایشان مهم باشد
 و رفتن او غم انگیز.
آدمی بدون محبت می‌شکند
آدمی بدون محبت میمیرد
خدا کند کاسه محبت هر کسی مدام پر شود و کاسه صبرش خالی باشد


پاییز.
دلهره ای از جنسِ حال و هوایِ نابِ کودکی ،
با عطرِ دلبرانه ی کتاب هایِ نو و طعمِ گسِ خرمالو .
ما دیگر آن کودکِ بی غم و خندانِ سالهایِ دور نیستیم ،
 اما این دلهره ، یادگارِ خوبِ همان روزهاست ،
روزهایِ خوبی ، که نگرانیِ مان ، بخاطرِ معلمِ تازه ای بود که نمی شناختیم ،
و تمامِ ترسمان ، برای درس هایی ؛ که قرار بود سخت تر از سال هایِ قبل باشد .
چه حال و هوایِ بی نظیری بود !
هنوز هم که هنوز است ، پاییز ، دلنشین تر از تمامِ فصل هاست ،
قدم زدن در خیابان هایِ نارنجی و خِش خشِ جانانه ی برگ ها ، تسکینِ خوبی ست .
اما کاش برایِ یک روز هم که شده به روزهایِ خوبِ کودکی بر می گشتیم ،
مثلا اوایلِ مهر باشد و حیاطی شلوغ و بچه هایی شاد و خندان ، 
که با اشتیاقی بی وصف ، لباس و کفش هایِ جدیدشان را به هم نشان می دهند ،
مثلا پاییز باشد و کودکی که بی غم و آسوده ، کوله پشتی اش را روی دوشش گرفته
 و سرخوش و لی لی کنان ، به سمتِ خانه می دود ،
و چه موسیقیِ دلنوازی ست ، خش خشِ برگهایِ پاییزی ؛
وقتی دلت کودکانه می تپد ،
وقتی نگرانِ هیچ چیز نیستی .

با خیلی ها *نباید مهربون* باشی

مهربونی زیاد دلو میزنه

سوء تفاهم ایجاد میکنه

یهو طرف فکر میکنه اتفاق خاصی براش افتاده

که داری اینقدر بهش محبت میکنی.

آره.

خیلیا رو بذارین تو خماری خودشون بمونن.

آدمای صادق مثل بوتیک خوب میمونن

کنج یه پاساژ هستن

طرف میاد یه نگاهی میندازه،بعد میره دوراشو میزنه

دوباره برمیگرده سر همون بوتیک

اما دیر میرسه،میبینه بستس و رفتی.

آره باید بعضی وقتا اونی بود که نیستی.

لیاقت میخواد هر چجیزی.


من فهرستی از آنچهدر مدرسه به ما یاد نمی‌دهند را تهیه کرده‌ام

آن‌ها به ما یاد نمی‌دهند که

 چگونه کسی را دوست بداریم.

آن‌ها به ما یاد نمی‌دهند که 

چگونه در شُهرت به درستی زندگی کنیم

آن‌ها به ما یاد نمی‌دهند که 

چگونه در گمنامی، از زندگی لذت ببریم

آن‌ها به ما یاد نمی‌دهند که 

چگونه از کسی که دیگر دوستش نداریم جدا شویم

آن‌ها به ما یاد نمی‌دهند که 

به آنچه در ذهن دیگری می‌گذرد فکر کنیم

آن‌ها به ما یاد نمی‌دهند که 

به کسی که در حال مرگ است چه بگوییم

آن‌ها به ما هیچ چیزی را که 

ارزش یاد گرفتن داشته باشد یاد نمی‌دهند.


MEHR


مادر بزرگ می گفت حرف سرد
مِهر گرم رو از بین می بره!
راست می گفت.
حرف سرد حتی وسط چله تابستان هم
لرزه می اندازد به تن آدم، چه رسد 
به این روزها که هوا خودش اندازه کافی سرد است.
مثل چشم ها و دست های خیلی ها
بگذارید به حساب پندهای پیرانه در میانسالگی! 
اما حقیقت دارد که حرف سرد، مِهر گرم رو از بین می بره! .
حرف های سردمان را قایم کنیم در پستوی دل.
همان جا کنار قصه هایی که برای نگفتن داریم.

‏چت تلگرام‌تو پایین میری 
می‌بینی با چه آدمایی حرف می‌زدی و 
چه دوستایی داشتی 
که الان نمی‌شناسیشون دیگه.
 متن پیام‌ها رو که می‌خونی 
می‌بینی عوض شدن، عوض شدی. 
می‌فهمی اینی که الان هستی 
و اینا که الان هم هستن 
روزی عوض میشه.


بعضی چیزها را

باید سروقت خودش داشته باشی .

وقتش که بگذرد ،

دیگر بود و نبودش برایت فرقینمیکند !

چون به نبودنش عادت کرده ای

و یاد گرفته ای چگونه بدوناینکه داشته باشی اش ، زندگی کنی .

بعضی چیزها ، مثل حس ها وتجربه ها ، دوره ی خاص خودش را دارد ‌‌.

مثلأ یک دوره ای

آدم دوست دارد عاشق باشد 

مثل خیلی های دیگر کادو بخرد ،

ذوق کند ، برای کسی مهم باشد .

وقتی نیست ،

زمانش که بگذرد ، دیگر فایدهای ندارد .

کم کم به تنها بودن میان جمعیتبزرگ دو نفره ها عادت میکنی و یاد میگیری تنهایی حال خودت را خوب کنی .

اینکه میگویند :

عشق تاریخ مصرف ندارد

و پیر و جوان نمی شناسد ، درست .

اما عاشق شدن در بیست سالگی باعاشق شدن در چهل سالگی قابل مقایسه است ؟

آدم یک چیزهایی را

سر وقت خودش باید داشته باشد .

وقتی سرزنده و شاد است ،

وقتی جوان است .

یک چیزهایی مثل عشق

و حس و حال عاشقی ،

وقتش که بگذرد ، رنگش خاکستریمیشود !

و شاید هرگز نتوانی تجربه اشکنی ،

هرگز .


هفت سالم بود 
صبح زود وقتی از خواب بیدار شدم تا به مدرسه بروم
 دیدم زمین مثل عروس ها پیرهن سفید پوشیده برف آمده بود. 
چه خبر خوبی، برف آمده بود و مدرسه ها تعطیل شده بود 
قرار بود برای اولین بار آدم برفی درست کنم. 
یک آدم برفی فقط و فقط برای خودم
لباس گرم پوشیدم و دستکش هایم را دست کردم و به کوچه رفتم .
خیلی سرد بود.شروع کردم به جمع کردن برف ها. 
دست هایم یخ زده بود ولی من آدم برفی می خواستم
بدتر از سرما حرف های عابرانی بود که تا من را می دیدند 
می گفتند سرد است برو به خانه،سرما می خوری.
با یک آفتاب زود آب می شود 
" اصلا شاید کسی دلش بخواهد سرما بخورد " 
این را می گفتم و دست هایم را هاااا می کردم تا کمی گرم شوندتمام شد. 
زیباترین آدم برفی دنیا را من با دست های یخ زده ساختم هویج و دکمه و. 
از خانه برداشتم و کاملش کردم. 
نزدیک ظهر شد دستکش و شال و کلاهم را به آدم برفی دادم و رفتم خانه تا کمی گرم شوم
چشم هایم داد می زد که سرما خورده ام اما چه اهمیتی داشت . 
من آدم برفی داشتم یک آدم برفی برای خودم
از خستگی و اثرات قرص سرما خوردگی کنار بخاری خوابم برد 
بیدار که شدم دیدم انگار چند فصل خوابیده ام. آفتاب شده بود.
خودم را به کوچه رساندم دیدم یادگاری هایم را گذاشته و رفته
حرف عابران در گوشم مثل یک نوار ضبط شده مدام تکرار می شد 
سرد است برو به خانه، سرما می خوری. با یک آفتاب زود آب می شود
بعد از آن دیگر آدم برفی درست نکردم .
این روزها وقتی چشم هایم را می بندم 
تعداد زیادی آدم برفی جلوی چشم هایم می آیند که هیچ کدام از برف ساخته نشده اند 
ولی مرامشان همان مرام آدم برفی ست . 
با اولین آفتاب آب می شوند و می روند توی زمین. 
یادگاری هایشان می ماند و حرف عابران

بعضی چیزها را نمی‌شود گفت. 
بعضی چیزها را احساس می‌کنید.
 رگ و پی شما را می‌تراشد، 
دل شما را آب می‌کند، 
اما وقتی می‌خواهید بیان کنید می‌بینید که بی‌رنگ و جلاست.
 مانند تابلویی‌ست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. 
عینا همان تابلوست.
 اما آن روح، آن چیزی که دل شما را می‌فشارد، در آن نیست.

یک عده را باید نگه داشت.

نباید رها کرد به امانِ خدا تا ببینی قسمتت هستند یا نه


گاهی قسمت، دست گذاشته زیرِ چانه اش


که ببیند آدم چه میکند، تا کجا پیش می‌رود


سر به سرِ آدم میگذارد، دور میکند


قایم میکند پشتش و میگوید : 


باد برد تا ببیند چقدر دنبالش می‌روی. چقدر پی اش را میگیری


که داشته باشی اش، که نگذاری بی هوابرود 


هر چیزی را نباید رها کرد به امیدِقسمت


خودِ قسمت هم گاهی امیدش به آدم هاست 


و زیرِ لب میگوید : چه بر سرِ بودنِهم می‌آورید 


حواس پرتی ها و رها کردن هایمان راگردنِ قسمت نیندازیم.


همه قول موندن می‌دن،
 اما همه سر قولشون نمی‌مونن.
تکیه دادن به آدمی که ناگهان ازت فاصله می‌گیره،
 مثل پریدن توی دریا، به امید نجات غریقیه، 
که دست و پا زدنت رو می‌بینه، و کاری برات انجام نمیده.
تو ممکنه از غرق شدن نجات پیدا کنی، 
اما دیگه هیچ‌وقت راحت دل به دریا نمی‌زنی.

مردم شهرم همیشه عجول بوده اند


همیشه همه ی کارهایشان را باعجله انجام داده اند

،

 چای راداغ سر کشیدند، پشت ترافیک بوق را یکسره کردند

،

 شب را بااسترس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدند


در پیاده رو به هم خوردند وبَد و بیراه گفتند

.

 برایآشنایی با جنس مخالفشان از ده سالگی آبدیده شدند،


 زودازدواج کردند و زود هم پشیمان شدند

،
آنقدر عجله کردند که وقتیرسیدند نفسی برایشان نمانده بود.


مردم شهرم همیشه عجول بودند

،
باور کنید انتهایش چیزی نیست،


وقتی به خودتان میرسید

،

درون آینه فقط یک مرد، یک زن با موهای جوگندمینگاهتان میکند

،

 عمر بهقدر کافی تند میدود

،

 شماآهسته راه بروید و به آرزوهایتان برسید

.

 بهخودتان هر روز نگاه کنید و آدم ها را یواش یواش دوست بدارید

،


چای را پای حرف های معشوقه یدوست داشتنیِ تان سرد کنید

،


خیابان را باعشق قدم بزنید،شما هرگز به سن و سالِ الانتان 

برنمیگردید.


گاهیپیش می آید که دلت یک اتفاق خوب می خواهد


اتفاقی که از روزمرگی نجاتتدهد


اتفاقی که حالت را خوب کند


حتی حاضری در هوای یخ زده یزمستان پیاده قدم بزنی

بههوای اینکه آفتابی بتابد و تو را گرم کند


نمی دانی چه می خواهی


فقط می گویی منتظر یک اتفاقتازه هستی


به ترنمی دلبسته می شوی

و روزیهزاربار با گوش جان آن نوای موسیقی را می شنوی


اما باز هم نمی دانی که چه میخواهی


آشفته و بی قرار هستی


 باز هم نمی دانی که چه می خواهی


من راز این بی قراری ات را میدانم


دلت یک دوست می خواهد


کسی را که فقط بشود با او چندکلام حرف زد


شاید هم گاهی دلت یواشکی چیزبیشتری بخواهد


شاید هم دلت به سرش زده بازعاشق شود!!!


نوعی دلتنگی هم هست که 

در عین حال که دلت برایکسی تنگ شده،

تمایلی به دیدنش نداری همان حسی که الان دارم،

کهقاعدتا باید داشته باشم

خاطرات را به یاد می آورم ولی حسشان را نه

گذشته را کنکاش میکنم عکس ها را زیر و رو،دنبالسرنخم


سعی میکنم به یاد بیاورم بودن کنارتو چه حسی داشت


دست هایت را یادم است ولیگرمایشان را نه

حرف هایت را واو به واو حفظم اما حرف که مهم نیست 

مهم صداست که آن هم


دور شده ای آن قدر دور کهانگار اصلا واقعی نبوده ای


انگار تو را داشتن مثل خواب، 

غیر واقعی بود و من آدمی که دم سحر بیدارش می کنند


یک تکه از تو را یادم است یکتکه را نه


میدانی چه قدر دردناک است آدمخوابش را به یاد نیاورد؟

انگار توی خماری میـماند


عرض این اتاق را ساعت ها قدممیزنم.

قدم میزنم و فکر میکنم درواقع قدم میزنم و"به تو " فکر میکنم.

راستی چه می شود که یک نفر ساعت ها اتاقی رابپیماید و دم نزند؟

چه بدانم حتمالا یا احمق است یا دلتنگ شاید هم تورا دوست دارد


دلم برای تو برای روزهایی کهدنیا ما را کنار هم دید تنگ شده

ولی تمایلی به بازگشت به گذشته ندارم


نوعی دلتنگی هم هست که در عین حال که دلت برایکسی تنگ شده،

تمایلی به دیدنش نداری همان حسی که الان دارم،

کهقاعدتا باید داشته باشم

خاطرات را به یاد می آورم ولی حسشان را نه

گذشته را کنکاش میکنم عکس ها را زیر و رو،دنبالسرنخم


سعی میکنم به یاد بیاورم بودن کنارتو چه حسی داشت


دست هایت را یادم است ولیگرمایشان را نه

حرف هایت را واو به واو حفظم

 اما حرف که مهم نیستمهم صداست که آن هم


دور شده ای آن قدر دور کهانگار اصلا واقعی نبوده ای


انگار تو را داشتن مثل خواب،غیر واقعی بود و 

من آدمی که دم سحر بیدارش می کنند


یک تکه از تو را یادم است یکتکه را نه


میدانی چه قدر دردناک است آدمخوابش را به یاد نیاورد؟

انگار توی خماری میـماند


عرض این اتاق را ساعت ها قدممیزنم.

قدم میزنم و فکر میکنم درواقع قدم میزنم و"به تو " فکر میکنم.

راستی چه می شود که یک نفر ساعت ها اتاقی رابپیماید و دم نزند؟

چه بدانم حتمالا یا احمق است یا دلتنگ شاید هم تورا دوست دارد


دلم برای تو برای روزهایی کهدنیا ما را کنار هم دید تنگ شده

ولی تمایلی به بازگشت به گذشته ندارم


آدم یک بار حس و حال عاشقی دارد

 بعد آنجوری از تک و تا می افتد که دیگر حتی اسمش را هم نمی آور.

 


لجبازی یك كلمه نیست


یه اشتباست


اشتباه ویران كننده


كه میتواند هر دو نفر را دررابطه به زمین بزند

 

 و جاییبرای بلند شدن نماند


لجبازی میتواند انقدر قوی باشد

 

 كه یادتبرود روزی عاشق كسی بودی

 

كه به او میگفتی نمیخواهی ناراحتی اش را ببینی


اما حالا خودت عامل اصلی اششده ای


باعاشقانه های خود لجبازینكنید


گاهی جایی برای جبران نمیماند.



گاهی اوقات آدم برای زندهماندن


 و کمیدلگرم شدن


دلش میخواهد از زبان کسی کهدوستش دارد


 "دوستت دارم" را بشنود


اگر میگویم احساس میکنم دوستمنداری


 به اینمعنی نیست که واقعا این حس را داشته باشم


من فقط دلم میخواهد دلگرمم کنی


 و ازتبشنوم که دوستم داری


وقتی میگویم انگار سرت خیلیشلوغ است


یا میگویم فکر کنم کار داریبعدا صحبت میکنیم


فکر نکن نسبت به تو بیاعتمادم،


اما تنها دلیل بهانه گیری هایمن


این است که دلم میخواهد


"حواسَت پیشِ منباشد"


چه دردیست؟


خب قَدرش را همین حالا بدانید


چند ماهِ دیگر



چند سالِ دیگر



میخواهید حسرتِ همین آدمى كهكنارتان هست را بخورید.



آدمى كه الان برایتان میمیردشاید سالها بعد حتى اسمتان را 


هم به یاد نیاورد.



زمان احساسِ آدمها را تغییرمیدهد.


اصولا زیاد دست به قلم نمیشم،
متن های این وبلاگ هم اکثرا از هرجا که خوشم بیاد و به دلم بشینه میذارم.
اما این بار میخوام از یه رفیق و داداش بنویسم.
کسی که با اومدنش تو زندگیم یه رنگ دیگه داد بهش.
کسی که رفاقت و به معنای واقعی معنا کرد.
انگار مرام و معرفت و ازش الگو گرفتن.
دوست داشتن و از قلبش تکثیر کردن. 
ادب و وقار و متانت تو خونشه.
بزرگی تو ذاتشه و بزرگ زادس.
با صبر و حوصله،با منطق و واقع نگر.در عین حال ریز بین و تیز بین. 
با عشق ،با صفا، با محبت، دوست داشتنی.
کنارش احساس امنیت کامل داری.دلش مهربونه،مثل کوه پشت و پناهته.
ازز شاد بودن و خنده هاش انرژی میگیری.
وقتی هم پیشت نیست همیشه جای خالیشو حس میکنی.کمبودش تو زندگی احساس میشه.دلت میخواد تو هر جمعی کنارت باشه.از اینکه کل وقتتو باهاش بگذرونی خسته نمیشی.خلاصه هرچی بنویسم از خوب بودنو خاص بودنش کمه.هرچی صفت خوبی که فکرشو کنین یه جا داره.
انگار خدا وقتی دست به قلم شد برای اون نوشت این بنده خاص منه خودم میخوام به بهترین شکل درستش کنم.
ذاتا مدیره. اصلا آدم حال میکنه ازش حساب ببره.خوشت میاد تو مجموعه ای باشی که مدیرت مهدی باشه.
اینقد مورد اعتماده که کل بیوگرافی و رازا و درد و دلامو میدونه.مورد اعتمادترین شخص زندگیمه.اینقد خوب و دوست داشتنیه که با یه بار دیدنش دل هرکیو میبره.
شاید از شانس خوب من بود که بر حسب اتفاق اومد تو زندگیم.
اومد و یهو شد تمام اولویت من، شد تموم زندگیم. شد دلیل حال خوب من. 
همیشه حسرت اینو میخورم چرا زودتر باهم آشنا نشدیم.
بعضی وقتا فکر میکنم همه چی دست به دست هم داد تا ما واقعا باهم رفیق شیم.
پیش خودم میگم، اگه دانشگاه من یه سال بیشتر طول نمی‌کشید، اگه من به جای اینکه برم همون کار قبلیم و نمی‌رفتم تو محیط کار جدید چطور میدیم همو. اینم بگم ما دوست مشترک زیاد داشتیم ولی یه بارم ندیده بودمش.خدارو همیشه بخاطر این اتفاق شیرین شکر میکنم.
همه اینارو گفتم تا بگم *مهدی* با همه اونایی که می‌شناختم فرق داره، اینقد برام عزیزه و دوسش دارم که از اینکه رفیق و داداشی مثل اونو دارم همیشه خدارو شکر میکنم. از اینکه کل وقتمو باهاش بگذرونم خیلی خوشحالم.من داداش ندارم  و همیشه به اونایی که داداش داشتن حسودیم میشد.مهدی شد همون داداشی که یه عمر دلم میخواستم داشته باشم.
تا جایی که یادمه نقطه ضعف ندارم ولی هر جایی که پای تو وسط بود شد خط قرمزم.
و از اینکه همه میدونن و رعایت میکنن حال میکنم.
همیشه دلم میخواست با صمیمی ترین رفیقم یجا کار کنم، که به لطف خدا همکاریم.
نمیدونم تونستم درست بیان کنم مطلب و یا نه.
ولی باید اینجا هم میگفتم که چقدر دوسش دارم،چقدر برام مهمه،چقد تو اولویته،چقد عزیزه،چقد پر نقشه،چقدر تاثیر گذاره و  و وخیلی چیزای دیگه 
مهدی عزیز،رفیق و داداش عزیزتر از جانم، بهترین و عزیزترین داداش کل عمرم از اینکه دارمت مرسی و خداروشکر.از اینکه منو به عنوان رفیق پذیرفتی مرسی.
مثل خون تو رگی. مثل روح تو جانی.
خودت میدونی که خیلی خیلی دوست دارم و هر روز هم این دوست داشتن بیشتر میشه.
از اینکه رفیق و داداشی مث تو دارم پر غرورترین آدم رو زمینم. 
اینقد سطح توقع منو بردی بالا، هرکیو میخوام مقایسه کنم، باتو میسنجم. 
خلاصه اینکه شدی کل زندگیم. 
دلم میخواد رفاقت ما بشه الگو برای بقیه. 
از خدا میخوام، دوستی و رفاقت مون روز به روز پایدارتر و همیشگی تر باشه. 
این متن هم بمونه به یادگار برای سال های دیگه خودمون و بقیه.
حرف زیاده داداش و بقیش باشه تو پستای دیگه عزیز دلم.ببخش اگه بعضی وقتا اذیتت میکنم.ببخش منو که باید بعضی اخلاقای گند منو تحمل کنی.ببخش اگه بعضی وقتا ناخواسته ناراحتت کردم.
اینو بدون یه تار موتو با کل دنیا عوض نمیکنم.تحمل یه لحظه ناراحتییتو ندارم.
دوستت دارم زیاااااد .  


خداوند انگار
بعضی ها را خیلی با حوصله آفریده .
از عشق ، از محبت ، صبر ، وفاداری ، 
معرفت به مقدارِ زیاد در وجودشان گذاشته .
اصلا این بعضی ها انگار صرفا 
برای خوب شدنِ حالمان آمده اند .
نه نقش بازی می کنند ، نه اَدا در می آورند .
وقتی تمامِ درها به رویت بسته می شود ، 
یک نگاهشان کافیست برای روزها آرامشت .
یک حرفشان ، یک خنده شان کافیست تا 
غُصه از در و دیوارِ زندگیت پاک شود .
شانه شان را که داشته باشی ، 
انگار تمامِ دنیا را یک جا داری .
بی نهایت تکیه گاهند ، عجیب پناهگاه .
بی توقع به دردت گوش می کنند 
و بی انتها حسِ خوب می بخشند .
 باور کنید اینها خیلی با حوصله آفریده شده اند .
اگر یکی از اینها را کنارتان دارید ، خوشبختید .
قدرش را خیلی بدانید .

پ ن: حس خوب این متن تقدیم میکنم به داداش از جنس رفیق خودم،مهدی عزیز.


گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن.

میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری.

اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری

یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!!

اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی

و با لبخندی سرد میگی: نه،هیچی

بعضی ها آمده اند


که معجزه یِ زندگیِ آدم باشند

 
می آیند که وسطِ بدبختی هایروزمره ات ،


برای لحظاتی هم که شده


پَرت شوی وسطِ خوشبختی

 
می آیند که حتی وقتی ازدردهایت برایشان حرف میزنی ،

 

 ازاینکه او را داری که اینطور 

دو جفت گوش شده برای شنیدنِ حرف هایت ،


کِیف کنی و یکهو دردهایتفراموشت شوند

 
اصلا بعضی ها آنقدر با خودشانمعجزه می آورند که اگر یک روز نباشند ،

 

همین نبودنشان می شود بزرگ ترین دردِ زندگی.



کافه ای خواهم زد فقط برای اهل شب،
مخصوص شب بیداران، 
از ساعتی بعد از غروب لغایت سپیده صبح، 
کافه ای با کنج های بسیار و میزهای کوچک 
برای آدم های تنها،
 با شارژ رایگان چای و قهوه دمی، 
کنجی برای موسیقیِ زنده و کتابخانه ای کوچک. 
اسمش. ؟
 فعلا بماند.

آدمیزاد سختشه که بگه "به من توجه کن".
 برای همین قیل و قال راه میندازه.
 عصبی میشه. داد میزنه. قهر میکنه. 
فرار میکنه. با خودش و زمین و زمان لج میکنه. 
برای اینکه به چشم بیاد. برای اینکه دیده شه!
تو فقط میبینی که چشماشو میبنده 
و داد میزنه و هیچی نمیشنوه؛ 
اون داره میپره و دستاشو ت میده 
و میگه "هی! من اینجام! ببین منو!"
داره میگه "به من توجه کن." 
و میدونی چقدر درموندست این جمله؟ 
سراسر استیصاله. 
و وقتی به زبون بیاد؛
 اگه به زبون بیاد؛ 
دیگه گفتن و نگفتنش، فرقی نداره.

‏من با یكى ده ساله كه دوستم، 
ولى باهاش راحت نیستم
ولى یه نفرم هم هست كه 3 ساله میشناسمش، 
اما دلم گرمه به بودنش.
یعنى میخوام بگم آدم ممكنه یه شبه با بعضیا به یه جایى برسه،
 كه صد سال دیگه با بقیه ى آدما بهش نمیرسه.

دوست داشتن،هیچ‌وقت زورکی نبوده و نیست


نمی‌توانی با مهربانی‌ات کسی‌رامدیونِ


خودت کنی که دوستت داشته ‌باشد

 

دوست داشتنی کـه از روی "دِین و تشکر"باشد دوست داشتن نیست


اصلا نمی‌توانی کسی‌را مجبورکنی


تپش قلبش را با حرارتِ دست‌هایتو تنظیم کند


کـه در شلوغیِ شهر یک باره"به یادت بیفتد" و دلش قنج برود


من این را خوب فهمیده‌ام


دوست داشتن منطق نمی‌شناسد وعشق، دلیل.


اگر کـه روزی فهمیدی،

 

پُشت دوستت دارم‌های رابطه‌ات دلیل است،

 

 منطقاست، دِین و انجام وظیفه است.


دکمه لق پیراهن که با چنگ


و دندان می‌ایستد، نباش


فقط همین.

یاد بگیریم آدم های به موقعی باشیم


آدمهایی که سر وقت در برابر

احساس ها و رفتارها عکس العمل نشان می دهند


به موقع محبت می کنند و به موقع گله و شکایت


یاد بگیریم که در برابر ترس، ناکامی نگرانی ،خشم


و دلخوری

سکوت نکنیم


و پنهان کردن احساسات

یا به اصطلاح "در خودمان ریختنشان" رادور بریزیم


اگر انسان را به زمین تشبیه کنیم


یک زله قوی می تواند همه چیز را نابود کند

اما پس لرزه های خفیف خیلی هم برای آن مفیدند !!

پس از واکنش ها نترسیم


اگر حال خوبی داریم شادیمان را


و اگر از چیزی دلخوریم ناراحتی مان را نشان دهیم


همین احساس های سرکوب شده ،

همین حرفهایی که به موقع گفته نشده در


انسان ها تبدیل به عقده می شوند


و آدمی که در طول زندگیش عقده های زیادی را با 

خودش حمل می کند


هرگز نمیتواند زیبا زندگی کند.


نیاز داریم به یک نفر که بپرسد

بهتری؟


و بی‌تعارف بگوییم "نه!

راستش اصلا خوب نیستم


نیاز داریم به کسی که از بدبودن حا
ل ما،

به نبودن پناه نبرد،


که بشود بگویی خوب نیستم و او بماند و بسازد


و با حرف‌هایش، امید و انگیزه و لبخند بیاورد.


که برایش خودت باشی


و برای نگه داشتن و ماندنش نقابِ


"من خوبم و همه چیز رو به راه است"نزنی


نیاز داریم به یک نفر که رفیقباشد، نه دوست!


که "دوست" یار شادی و آسانی‌ست


و "رفیق" شریک غم‌ها و بانیِ لبخندها


که فرق است میان رفیق و دوست


و ما این‌روزها دلمان رفیق می‌خواهد، نه دوست.


عزیزی میگفت:

برای درکنار هم موندن باید خیلی چیزارو بخشید،

خیلی حرفارو نشنیده گرفت،

از خیلی کارها عبور کرد.

برای در کنار هم موندن

باید بخشنده ترین و قوی ترین بود

نه زیباترین و باهوش ترین.

آدما وقتی میتونن مدت های طولانی کنار هم بمونن

که یاد بگیرن چطور باهم کنار بیان.

اگه گاهی تو حال خوب هم شریک نمیشن

دستی هم به حال بد هم نکشن.

هیچ حال بدی موندگار نمیمونه

همونطور که حال خوب هم، همیشگی نیست.

عزیز میگفت:اول از هر چیزی برای در کنار هم موندن

باید یاد بگیری چطور میشه با کوچیکترین چیزها

از زندگی لذت برد،خندید و شاد بود


بزرگ‌تریناشتباه در زندگی،

 شخم زدن گذشته کسی‌ست که دوستش داری!

 تمام گذشته‌اش را وجب به وجب می‌گردی

 تا اشتباهی پیدا کنی،

آن‌وقتدرگیر روزهایی می‌شوی

 که تمام شده ولی مرور دوباره‌شان می‌تواند

 احساسات عمیقی که وجود دارد را تمام کند.

 حست خواسته یا ناخواسته تغییر می‌کند

 دیگر نمی‌توانی مثل قبل باشی

 چون مدام در ذهنت اتفاقات گذشته‌اش را مرور می‌کنی.

 قاضی می‌شوی و قضاوت می‌کنی

 بدون آنکه از چیزی خبر داشته باشی.

 رفتارت عوض می‌شود.

 با کوچک ترین مشکلی

 اشتباهات گذشته را چوب می‌کنی بالای سرش

 و مدام سرزنشش می‌کنی


کاش تمام آدم ها فرصت این راداشته باشند

 تا با هر گذشته‌ای بتوانند دوباره شروع کنند.

 کاش بدانیم گذشته هر آدمی

 فقط و فقط برای خودش است

و ماصاحب زندگی دیگران نیستیم.


‏دوست داشتن شبیه  خلع سلاح شدنه  ، 
هر چی بیشتر یکی رو دوست داشته باشی
 بی دفاع تری در برابرش.
وقتی این جمله رو خوندم 
هم خوشحال شدم
هم ناراحت.
خوشحال از اینکه اگه طرف مقابلت هم
تورو همون قدر دوست داشته باشه
 تو خوشبخت ترین آدم زمینی.
ناراحت از اینکه اگه طرفت 
همون قدر یا کمتر یا اصلا دوست نداشته باشه
دل و دنیاتو باهم باختی
 و به معنای واقعی خلع سلاح ترین
آدم رو زمینی.

همیشههم نمیشود "خوب" بود .

همیشه هم نمیتوان چشم ها را بهروی نامردیِ آدم ها بست و چیزی ندید .

اتفاقا باید بدانند که تو دیدیو فهمیدی که نگفتن‌ات را نگذارند پای حماقت .

نمیشود همیشه خود را به کوچه یعلی چپ بزنی و تظاهر کنی که چیزی نشنیده ای .

اتفاقا باید بفهمند که شنیدی ،ولی برای حفظِ حرمت ها کوتاه آمدی.

"انسان" هاگاهی باید بفهمند که تو هم صبر و تحمل داری!!

که تو هم تاب و توان داری.

باید بدانند که تو هم قلبیداری که

با بی مهری و نامردی میشکند،

بدانند که همیشه نمیتوانند

بزنند و بشکنند و فرار کنند. 

این روزها باید گاهی هم "بد" باشی!

زیادی که "خوب" باشی

زیادی که "مهربان"باشی ، دیده نمیشوی .

کسی تو را جدی نمیگیرد.!

پس گاهی ، نه همیشه ،"بد" باش.

"بد" باش تا"خوب" بودنت هم دیده شود.

چرا که با بعضی ها همیشهنمیشود "خوب" بود!


با یکنفر روبرو خواهی شد 
که دوست داری برگردی به گذشته 
و همه کلمات ِ زیبایی که به آدمای قبل از اون گفتی رو
 ازشون پس بگیری،
 گردگیریشون کنی 
و در کمال اشتیاق و احترام 
به اون یکنفر تقدیم کنی.

سر آدم های معمولی همیشه دعواست.سر آدم های معمولیِ مهربان،که یاد گرفته محبت کند بی‌منت، رفیق باشد بی‌توقع و مونس باشد بی‌دلیل.سرِ اویی که احساسش را فریاد می زند،دوست داشتنش را نشان می‌دهد و بدی‌ها را با اولین لبخند،دور می‌ریزد. او که می‌تواند هزار بار ببخشد،هزار و یک بار دل ببندد و در تمام ابد و یک روز بودنش، جوری بگوید "جانم" که انگار صبح روز نخستین است.
سر او همیشه دعواست. سر او و همه آدم های مثل او. چه کسی است که نخواهد دلبری داشته باشد با وفا، رفیقی دوست داشتنی و گوشی برای همیشه امن و شنوا؟ چه کسی است که یاد او، لپش را گل نیندازد و خیال او، خاطرش را آشفته نسازد؟ او رد خواهد انداخت به همه روزهای بعد از این شما. به همه ثانیه هایی که بی او سر می‌کنید. به همه خیابان ها، شهر ها. هر کجا که بروید، او پیش تر از شما آنجاست. چرا که او محبتی است که دیگر تجربه اش نخواهید کرد.
سر او همیشه دعواست. گرچه راز کوچکی وجود دارد. اسمش را چه بگذاریم؟ نمی دانم. ولی از شما می‌خواهم برای یک لحظه هم که شده، فامیل ها، دوست ها، هم کلاسی ها یا حتا معشوق های گذشته خود را بخاطر بیاورید. ببینید مهربان ترین ها، عزیز تر بوده اند یا بی رحم ترین ها. با وفاها ارزش بیشتری داشته اند یا آن ها که محل تان نمی داده اند. صبور ها بیشتر به چشم تان آمده اند یا پاچه ورمالیده ها. ترازو را برای شما به جا می گذارد. توی خلوت خودتان، روی هر کدام وزنه ای بگذارید. یادتان باشد که سرِ او همیشه دعواست. سر نخواستنش. چرا که او نمی تواند جور دیگری باشد

خودتان باشید ‌نه فتوکپی و رونوشتِ همدیگر !
خودتان را از روی دستِ دیگران ننویسید !
باور کنید چیزی که هستید ، بهترین حالتی است که می توانید باشید .
بعضی ها ، ساکتشان دلنشین است ، بعضی ها پرحرفشان .
بعضی ها ، باچشم و موی سیاه ، زیبا هستند ، بعضی ها با چشمان رنگی و موی بلوند !
بعضی ها ، با شیطنت دل می برند ، بعضی با نجابت .
جذابیتِ هرکس منحصر به خودش است .
باورکنید رفتار و خصوصیاتِ تقلید شده و مصنوعی ، شخصیتتان را خراب می کند .
تا می توانید "خودتان" باشید .


من میگم رفیق آدم باید از خودش عاقل‌تر باشه
باید مکمل باشه
کسی که اخلاقای بدت کنارش خوب بشه
میگم رفیق آدم بعد خانواده‌ش بهتر از هرکسی میتونه تربیتش کنه
"رفیق" آدمو آروم میکنه
"رفاقت" آرامش میاره
خودمانی بگویم
رفاقت یعنی چترِ بالای سرش شوی وقتی بلا میبارد بر سرش، یعنی وقتی بلند بلند از ته دل میخندد بایستی در کناری و کیف کنی از دیدن خنده هایش،
یعنی با دست به تو اشاره کند که بیا کنارم یعنی تو رفیقی تو شریک غم و شادی بودی، یعنی درد که دارد بفهمی، از نگاهش حرفهایش را بخوانی.
رفاقت یعنی هرچه هستو هر آنچه باید باشد تو هوایش را داشته باشی مراقبش باشی شده از دور یا از نزدیک. به هرکس نمی‌گویی رفیق، رفیق یک جوری آرام جان است، قرار است، دنیا دنیا، دریا دریا هم که فاصله باشد از این قاره تا آن قاره، رفیق ، رفیق می‌ماند .
این روزها که کمبود رفاقت داریم،
تو رفیق خوبی ماندی و
گذاشتی رفیق خوبی برایت بمانم. ❤️


دوست داشتن، چیزی شبیه به گم شدنه، توی یه آدم دیگه. حالا هرچی کسی رو بیشتر دوست داشته باشی، عمیق‌تر گم می‌شی. یه جاهایی دیگه نمی‌دونی برای خودت داری زندگی می‌کنی یا برای اون. حالا دیگه همون آهنگی رو گوش می‌دی که اون گوش می‌ده.
همون کاری رو انجام می‌دی که اون می‌خواد.
همون حرفی رو می‌زنی که اون دوست داره.
حالا دیگه حق داری حسادت کنی، حالا دیگه چشم به راه بودن معنی پیدا می‌کنه، حالا دیگه دوست داری نگران باشی.
از یه جایی به بعد، اون نفس می‌کشه تا تو زندگی کنی.
آدم برای دوست داشتن، به دلیل احتیاج نداره، اما برای زندگی کردن بهانه می‌خواد».

.
گاهی خدا آنقدر دلش به حالِ
باورهایِ ساده ی ما می سوزد
كه زمین می زند ما را با همان باورها
و بعد كنارمان می ایستد
دستش را دراز می كند
و ما را از دوباره شروع می كند
با یك زخم
كه یادمان باشد
گاهی سادگی
درماندگی می آورد.

فکر کن یه تیر به پات خورده و وسط یه جنگل تنهایی، وقتی که شب می رسه و داری از سرما تلف میشی، اگه یکی پیدا شه و بخواد بهت پناه بده چیکار می کنی؟ درباره اصول اخلاقیش ازش سوال می پرسی؟ یا به خوشایند بودن رفتارش فکر می کنی؟ 
نه! به هیچی فکر نمی کنی، چیزی هم نمی پرسی، فقط می خوای هر جور که شده از اون مخمصه فرار کنی!
پس دیگه به من نگو اون کی بود که باهاش دوست شدی، نگو اون لیاقت تو رو نداشت، من داشتم از سرما می مردم، می فهمی؟ من تیر خورده بودم، اونم نه یکی، چند تا.

گفتم: بالاخره که فراموشش میکنی،
 اینجوری نمی‌مونه. 
نفس عمیقی کشید و گفت:
 یاد بعضی آدما، هیچوقت تمومی نداره.
 با اینکه نیستن، با اینکه رفتن، 
ولی هیچ وقت خاطره‌شون تموم نمیشه. 
گفتم: ولی همین که نیستش، 
کم کم همه چی تموم میشه. 
گفت: نه! 
بودن بعضی از آدما، تازه از نبودنشون شروع میشه …

حوصله‌ی هیچکس را ندارم، بالاخره آدم روزی به اینجای زندگی هم می‌رسد.
انگار خدا خواسته از کالبد تکرار بیرونم بکشد، فیلتر فریبنده‌ی احساسات را از روی چهره‌ی ساده‌ی آدم‌ها برداشته و گفته این تو و این حقیقت آدم‌ها». من این‌روزها دارم آدم‌ها را بدون فیلتر می‌بینم، کاملا صاف و حقیقی و بدون نقاب. اگر دوستشان دارم پشتش هزار و یک منطق نهفته و اگر نمی‌خواهم حتی ببینمشان برایش دلیل دارم.
این مدت به آدم‌هایی علاقمند شده‌ام که تا این لحظه نمی‌دیدمشان و از آدم‌هایی دل کنده‌ام که تا قبل از این از آن‌ها بت ساخته‌بودم.
منطق است دیگر! از یک جایی به بعد سر می‌رسد و بزرگت می‌کند، نقاب از چهره‌ها برمی‌دارد، ابر احساسات را کنار می‌زند و خورشیدهای حقیقت را بیرون می‌کشد. درستش هم همین است، آدم باید از یک جایی به بعد واقع‌بین باشد و بفهمد با عینک احساسات که به استقبال اتفاقات و آدم‌ها برود؛ همه چیز زیباست، آدم‌ها خنجر به دست و با نفرت، مقابلش می‌ایستند و او بر لب‌هایشان مهر می‌بیند و در دستانشان عشق!
باید با قساوتِ تمام، این عینک خوش‌بینی را از مقابل دیدگانش بردارد و از یک جایی به بعد، عاقلانه دوست بدارد و عاقلانه زندگی کند.


اصلا ناامید نشو!
دنیا همیشه اینجوری نمیمونه .
بالاخره یک روز این سختیا تموم میشه.
همونجوری که دوست داری
روی ماسه روبروی دریا می‌شینیم
و به آسمون خیره میشیم،
قول میدم بالاخره اون روز میرسه
که به هم میگیم:
خیلی سخت بود ولی ما انجامش دادیم.
روزی که بالاخره یک نفس راحت می‌کشیم!
همون روزی که هردو از یک نقطه جغرافیایی
در یک زمان خاص منتظر طلوع خورشیدیم.


انگار تقدیر بعضی ها این است که پل باشند.
از آن پلهایی که مسیر های پر پیچ و خم شلوغ را، صاف میکنند و کوتاه.
که هرکس به پستشان میخورد میخواهد از رویشان عبور کند تا زودتر و بهتر به مقصدش برسد. و کاری ندارد که بعد از رفتنش، پل، چقدر تنها میشود.چقدر زخمی.
و کسی حواسش نیست که این پل، چه جانی میکند که اینطور مقاوم باشد،و صبور،و آرام.
که اگر میانه ی راهشان، خسته شود، خودخواه شود.اگر ترکی بردارد،بشکند، ویران شود.چه آدم هااز هم میپاشند.چه مقصدها بکر می مانند.
اگر بی دغدغه از پل های زندگیتان عبور میکنید، فقط گاهی قدردانشان باشید.


ما آدمها، گاهی برای پروازی که اسمش زندگی است، برج مراقبت می‌خواهیم. برج مراقبتی که هر وقت کم آوردیم، هر وقت ترسیدیم، هر وقت گرفتار غبار و مه شدیم، برویم سراغش. برج مراقبت آدمها فرق می‌کند، یکی می‌نشیند سر سجاده اش، یکی شماره مادرش را می‌‌گیرد، یکی می‌رود سراغ رفیقش. برج مراقبتی می‌خواهیم که مسیر پرواز را بشناسد. یکی که بداند چه وقتی باید از زمین کند و رفت، چه وقتی باید چسبید به باند و تکان نخورد. یکی که وقتی هوا طوفانی شد، وقتی جریانهای پر فشار از راه رسید، یادمان بدهد چطور مسیرمان را عوض کنیم. یکی که اصلا نگذارد کارمان به مسیرهای خطرناک برسد. یکی که وقتی باید فرود را به تاخیر بیاندازیم، خبرمان کند. یکی که بداند از روی کدام باند باید بلند شویم، روی کدام باند باید بنشینیم. یکی که آسمان را بشناسد، پرواز را بشناسد، ما را بشناسد. یکی که حواسش به ما باشد. یکی که نگذارد سقوط کنیم …


بعضی آهنگها هم مثل شرابی هستن
 که از قدیم نگهش داشتی 
تا تو یه مناسبت خاص بازش کنی،
 تو هر زمان و هر مکانی نمیشه بهشون گوش داد،
 اما وقتش که برسه و گوش بدی
 از هزارتا آهنگ دیگه بیشتر مستت میکنن.

من کسی

مثل خودم را در زندگی ام نداشته ام و نمیدانم دلتنگ خودمشدن خوب است یا بد.

یا اصلا می شود دلتنگ کسی مثل من شد؟

فقط میدانم اگر کسی را داشتم که سرفصل آرزوهایش هستم ودغدغه ی بزرگش خوشحالی من است،

موقع رفتن حتما دو دل میشدم.

حتما سعی میکردم آینده بدون اورا تصور کنم.

کمی تردید میکردم و به فکر فرو میرفتم.

به بهانه هایی که قبلا داشته و اکنون ندارد فکر میکردم.

به سکوتش و آرامشی که ظاهرا دارد اما درونش پر از دلهره ینداشتنم است هم فکر میکردم.

من حتم دارم اگر کسی مثل خودم را داشتم،فکر همه ی این هارا  میکردم و پای رفتنم لنگ میزد.

چون دلتنگ آن آدمی میشدم که من همه چیزش هستم.

لازم بود تو هم دم رفتن چمدانت را زمین بگذاری و برای یکثانیه با چشمان بسته به من و گذشته ای که با من داشتی فکر کنی.

شاید تصور نبودنم تن روحت را می لرزاند و دلت تنگ آدمی میشد که زمانی به او گفته بودی دوستت دارم  .



دوست داشتن یك فرد، زیباست. اما اگر در جواب این دوست داشتن، هیچ تحویل نگیرید چه میكنید؟ كلافه میشوید، نه؟ سرد میشوید، نه؟ غرورتان نابود میشود، نه؟ حالا تصور كنید یك گل را دوست دارید. هر روز به او آب میدهید، مراقب هستید تا پژمرده نشود. در جواب چه میگیرید؟ هیچ! گل به شما میگوید من هم دوستت دارم؟! یا تشكر میكند بابت اینكه دوستش دارید؟ نه! اما از او ناراحت نمی‌شوید، زیرا دوست داشتن او و حسى كه نسبت به او دارید، باعث میشود حال خودتان خوب باشد. در اصل شما گل را بى توقع و بى منت دوست دارید. میبینید؟ دوست داشتن بى انتظار، حال آدم را خوب میكند. پس چرا افراد را به همین صورت دوست نداشته باشید؟ چرا توقع داشته باشید كه در جواب علاقه‌تان، عشق و علاقه تحویل بگیرید؟ من افراد دل خواه را، بى توقع و بى منت دوست دارم. حتى اگر بدانم من را به حد كافى دوست ندارند، ناراحت نمیشوم. زیرا درك كرده ام كه علاقه من نسبت به آنها، حال خودم را بهتر میكند. پس چرا با توقع و انتظار، این حال خوب را از بین ببرم؟ اصلا چه بالاتر از اینكه آنها در زندگى من هستند كه من دوستشان داشته باشم؟ دوست داشتن آنها، حال مرا بهتر میكند، چه بهتر از این براى من؟ اینها را نوشتم و با شما قسمت كردم، تا شاید شما هم از این به بعد، افراد را بى توقع دوست داشته باشید. امتحانش كنید. قطعا حالتان بهتر میشود. انتظار و توقع نداشتن، یكى از دلایل اصلى حال خوب من است. شما هم این حال خوب را تجربه كنید.

نیاز دارم مدتی نباشم ؛
سفر کنم به جایی که هیچ کسی را نشناسم ،
به جایی که هیچ کسی مرا نشناسد .
دور باشم و رها
سبُک باشم و آزاد .
آدم هایی را ببینم ، که هیچ تصور بدی از آنها ندارم ،
مسیرهایی را بروم ، که تا به حال نرفته ام ،
عطرهایی را بزنم ، که تا به حال نزده ام ،
و لباس هایی را بپوشم ، که تا به حال نپوشیده ام .
در مکان هایی بنشینم ، که هیچ خاطره ای را برایم زنده نمی کنند ،
موسیقی هایی گوش کنم ، که مرا یادِ کسی نمی اندازند ،
و نوشیدنی هایی بنوشم ، که مرا بیخیال تر از همیشه کنند .
نه به کسی فکر کنم ،
نه نگرانِ چیزی باشم ،
نه از پیشامدِ پیش نیامده ای بترسم !
من نیاز دارم مدتی در خنثی ترین حالتِ ممکن باشم .


بهم میگی تحمل كن، درست میشه. درست شدن تا یه جایی ارزش داره، تا یه جایی لبخند رضایت رو لبت میاره. از یه جایی به بعد حتی اگه همه چیز درست بشه هم ارزشی نداره تو رو خوشحال نمیكنه ، تو رو راضی نمیكنه. چیزی كه تو ٥ سالگی تو ویترین مغازه دیدی و خواستی وقتی ٢٠ سالگی بهت بدن دیگه خوشحالت نمیكنه، غذایی كه یكشنبه هوس كردی وقتی جمعه بهت بدن دیگه راضی ت نمیكنه. حرفی كه امروز باید ارومت كنه رو چند روز بعد بشنوی دیگه خاصیت نداره. همینه. زندگی همه چیزش یا خیلی زوده یا خیلی دیره. سرِ موقع هاش هم اونقدر كمه كه خاطرات به یاد موندیمون میشه.

یک گلدان گل را رها کن به امان خودش، بعد از چند وقت، حتما می‌خشکد. حالا جای آن گلدان، آدمیزاد باشد، نگویی دوستش داری، دستی از روی محبت بر سرش نکشی، به اوضاع و احوالش نرسی، نازش را نکشی، برایش دلبری نکنی، خبر از احوالش نگیری، هر چقدر هم که محکم باشد، یک جایی می‌خشکد.
می‌خواهم بگویم مراقب گل زندگی‌تان باشید، قبل از آنکه تنها مشتی خاک تهِ گلدانِ زندگی برایتان بماند.
مگر آدمیزاد به چه بند است، جز کمی مراقبت و محبت ؟

تو زندگیمون بیشتر از همه چیز به شب اطمینان کردیم . همه ی شبایی که چشامونو بستیم و تنمونو سپردیم به خواب، میدونستیم این روحی که داره از تن جدا میشه، ممکنه دیگه هرگز برنگرده ولی همیشه آرامش خواب اونقدری بوده که با زیر سر گذاشتن بزرگترین ترس دنیا، روحمونو سپردیم بهش . دوست داشتنت مثل تکیه زدن به پرتگاهه، مثل پاگذاشتن رو لغزنده ترین سنگ درست لبه ی یه دره ی عمیق، مثل نشستن رو ریل قطار، مثل چشم بسته رد شدن از خیابون. دل سپردن بهت، درست مثل همون لحظه های قبل خوابه، همیشه این احتمال هست که هیچ برگشتی وجود نداشته باشه اما اون آرامشه، اون رهاشدنه، باعث میشه به هر اتفاقی که ممکنه بعدش بیفته تن بدی .
تا حالا شکار رفتی؟
من می رفتم،ولی دیگه نمیرم!
آخرین باری که شکار رفتم، شکار گوزن بود،خیلی گشتم تا یه گوزن پیدا کردم، من شلیک کردم بهش، درست زدم به پایش!
وقتی بالای سرش رسیدم هنوز جون داشت، چشم هاش داشت التماس می کرد، نفس می کشید، زیباییش من رو تسخیر کرده بود، حس کردم که اون گوزن می تونه دوست خوبی واسم باشه، می تونستم نزدیک خونه یه جای دنج واسش درست کنم.
خوب که فکر کردم با خودم گفتم که اون گوزن واسه همیشه لنگ می زنه و وقتی من رو می بینه یاد بلایی میفته که سرش آوردم!
از التماس چشم هاش فهمیدم بهترین لطفی که می تونم در حقش بکنم اینه که یه گلوله صاف تو قلبش شلیک کنم.
تو هیچ وقت نمی تونی با کسی که بدجور زخمیش کردی دوست باشی!


کسی را از خوب بودن خسته نکنیم!
خدا نکند انسانی از خوب بودنش خسته بشود،
خدا نکند آدمی بشود که مهربانیش هربار نگران و آزرده خاطرش کرده،
چرا که آن وقت است که می ماند بلاتکلیف،
نه بد بودن را بلد است و نه توان خوب ماندنش است.
آن وقت است که می گریزد.
هجرت از دنیای آدم ها به خلوتی که درونش پوچ پوچ است،
سکوتی که قالبش تنهایی است که خودخواسته نبوده، که لذت بخش نیست.
 آدم ها را از خوب بودنشان خسته نکنیم.

تقریباً همه چى واسه آدما عادى میشه
و حالا در ارتباطاتتون وقتى همیشه پر رنگ هستید قدرتون دونسته نمیشه!
شاید عجیب باشه ولى
آدما اینجورین و دوست دارن كه براى بودن و حضورتون تلاش كنند و وقتى زیادى حضور دارى دیگه برات اهمیت و ارزش قبل را قائل نمیشن!
.
آدما براى چیزى تلاش میكنن
كه ترس از دست دادنش را دارن!
یا از یك زوایه دیگه براى چیزى تلاش میكنند
كه اون را ندارند!
پس وقتى تو این فرصت را به طرف مقابلت نمیدى تا دلش برات تنگ بشه
در واقع فرصت دوست داشته شدن
و جذاب بودن را دارى از خودت دریغ میكنى!

همیشه سعى كن به اندازه كافى حضور داشته باشى
نه اونقدر زیاد كه دل را بزنى
نه اونقدر كم كه فراموش بشى
رعایت این تعادل به تداوم یك ارتباط مثبت و سازنده كمك بیشترى میكنه.


من آدم‌های خوب زیادی را میشناسم که از دست داد‌مشان. 
این را میدانم که زنده‌ان و خوشبخت؛ 
اما خب شاید تا آخر زندگی دیگر هیچ‌وقت همدیگر را نبینیم. 
دانستن این حقیقت باعث این نمیشود
 تا فکر کنم حتما من آدم بدی بوده‌ام 
که این‌طور از یکدیگر دور افتاده‌ایم.
یک روزی یاد میگیریم
 که این فقط یکی از مهمترین خاصیت‌های زندگی است: 
هیچ‌وقت نمیتوانی همه‌چیز و همه‌کس را در کنار خودت نگه‌ بداری.
 چه خوب‌ و چه بد. 

در سال ۱۹۳۷ در انگلستان یک مسابقه فوتبال بین تیم های چلسی و چارلتون بعلت آلودگی بی حد هوا در دقیقه ۶۰ متوقف شد. اما "سام بارترام" دروازه بان چارلتون ۱۵ دقیقه پس از توقف بازی همچنان درون دروازه بود!

بعلت سر و صدای زیاد پشت دروازه اش سوت داور را نشنیده بود. او با دست هایی گشاده با حواس جمع در دروازه می ماند و با دقت به جلو نگاه می کند تا به گمان خودش در برابر شوت های حریف غافلگیر نشود.

وقتی پانزده دقیقه بعد پلیس ورزشگاه به او نزدیک شد و خبر لغو مسابقه را به او داد سام بارترام با اندوهی عمیق گفت: چه غم انگیز است که دوستانم مرا فراموش کردند در حالی که من داشتم از دروازه آنها حراست می کردم. در طول این مدت فکر می کردم تیم ما در حال حمله است و به تیم رقیب مجال نزدیک شدن به دروازه ی ما را نداده است.

در میدان زندگی چه بسیار بازیکنانی هستند که از دروازه آنها با غیرت و همت حراست کردیم اما با مه آلود شدن شرایط در همان لحظه اول میدان را خالی کرده و ما را تنها گذاشته اند. 

"حواسمان به دروازه بانانی که در زندگی ما نقش دارند باشد."


خدا چقدر برای خلق کردن بعضی آدم‌ها وقت صرف کرده؟ آدمهایی که وقتی حرف می‌زنند، انگار با تمام وجود، نوازشت می‌کنند. می‌گویند سلام و سلام‌شان، دست می‌کشد روی صورتت. می‌گویند خوبی و خوبی گفتن‌شان، موهایت را نوازش میکند. می‌گویند روزگار بر وفق مراد است؟و روزگار نمی‌شود که با زمزمه آنها بر وفق مراد نباشد. می‌گویند جانم، و تا جانم بر زبان‌شان می‌آید، تمام قشنگ‌ترین حس‌های دنیا جمع می‌شوند توی دلت. بالا و پایین می‌شوند و روحت غنج می‌رود برای کلام‌شان. بماند که اگر این آدم‌ها بگویند دوستت دارم” چه بر سرمان خواهد آمد…
تنها بدیش این بود، که خیلی خوب بود. بعضی از آدم‌ها اونقدر خوب هستن، که نباید بهشون نزدیک شد. باید اون‌ها رو از دور دید، از دور سلام کرد، از دور لبخند زد، از دور دوست داشت. خیلی عجیب و غریب بنظر میاد، اما شاید این هم یک جور دوست داشتن باشه. آخه زندگی، متخصص اینه، که آدم‌های خوب رو خیلی زود ازت بگیره …


تا حالا شده توی تابستون سرما بخوری؟ شاید در کل عمرت یکی دو بار این اتفاق برات افتاده باشه، ولی یادت مونده، کی بوده و چقدر طول کشیده. در حالی که شاید توی زمستون بارها و بارها گرفتار تب و لرز و عطسه و سرفه بشی، ولی یادت نیاد چند بار بوده و چه جوری، چون غیرمنتظرست!
ما انتظار بعضی رفتارها رو از بعضی آدم‌ها نداریم. شاید اگر یک نفر دیگه این شکلی رفتار کنه، اصلا برامون مهم نباشه، و از کنارش بی‌تفاوت عبور کنیم، چون غیر منتظره نیست، ولی وقتی از یک آدم خاص توی زندگیمون یک رفتار غیرمنتظره سر میزنه، دیگه توی ذهنمون حک میشه، و از بین نمیره، همونجوری که انتظارشو نداریم توی تابستون سرما بخوریم.

‏زندگی فقط اونجاش كه
 چند سال دیگه اونقدر عوض میشی،
 كه حتی خود الانت رو هم نمیشناسی، 
و كارهایی رو میكنی كه
 هیچوقت از خودت انتظار نداشتی.
 پس هیچوقت فکر نكن 
كسی رو كامل میشناسی،
 تو حتی خودت رو هم نمیتونی كامل بشناسی …

غم رو هم خودت میفهمی و هم بقیه،
 غصه رو فقط خودت میفهمی،
 و اگر سخت توضیحش بدی،
 شاید بقیه هم بفهمن،
 اما امان از اندوه، 
که خودتم نمیفهمیش،
 چه برسه که بخوای
 برای دیگران هم توضیحش بدی …

اگه بچه داشتم، پسر یا دختر، ازش نمی‌پرسیدم: مشق‌هاتو نوشتی یا نه؟
می‌گفتم: خوب عشق کردی؟
و اگه احیانا هنوز این کارو نکرده بود، فحش بارونش می‌کردم.
بهش می‌گفتم: پس منتظر چی هستی؟ منتظری همه‌ی دندون‌هات بریزه؟ ها؟ چی فکر کردی؟ فکر کردی عمر نوح داری؟ پس کی می‌خوای شروع کنی؟ کی؟ وقتی بازنشسته شدی؟ وقتی نصف عمرت هدر رفت؟ محض رضای خدا بجنب! برو جلو اگه دلت لرزید، منتظر نشو، امروزِ که داری زندگی می‌کنی؛ فردا شاید یه بمب یه راست بی‌افته رو کله‌ت. وقت داره به سرعت می‌گذره، نکنه بی عشق، سقط شی! برو پی عشق .
آدم‌هایی که توی زندگی، درباره‌ت قضاوت می‌کنن، محرومن.
مثل اون‌ها نباش و زندگی کن.
زندگی کن، حساب کتاب نکن .

گاهی اوقات در مسیر زندگی‌ات کسی قرار می‌گیرد،
 که فراتر از یک دوست معمولی است. 
کسی كه می‌شود با او به هر چیز احمقانه‌ای بخندی،
 دوستی در زندگی که بی‌دغدغه می‌شود
 بدون نقاب بر صورت، با او معاشرت کرد،
 میشود یادت برود که میزبانی یا میهمان،
 جایی که هستی خانه‌ی اوست یا خانه‌ی خودت،
 حتی می‌شود ناگفته‌های دلت،
 آنهایی که جرات گفتنش به خودت را هم نداری،
 به او بگویی و مطمئن باشی که با جان و دل می‌شنود،
 و عمیقا درکت می‌کند، 
کسی که افسوس می‌خوری،
 چرا زودتر او را نیافتی، 
کسی که جایش سالهای سال در زندگی‌ات خالی بوده است …

داداش مهدی



دوست داشتن، چیزی شبیه به گم شدنه، توی یه آدم دیگه.
حالا هرچی کسی رو بیشتر دوست داشته باشی، عمیق‌تر گم می‌شی. 
یه جاهایی دیگه نمی‌دونی برای خودت داری زندگی می‌کنی یا برای اون.
 حالا دیگه همون آهنگی رو گوش می‌دی که اون گوش می‌ده، 
همون کاری رو انجام می‌دی که اون می‌خواد، 
همون حرفی رو می‌زنی که اون دوست داره.
حالا دیگه حق داری حسادت کنی،
 حالا دیگه چشم به راه بودن معنی پیدا می‌کنه، 
حالا دیگه دوست داری نگران باشی.
 از یه جایی به بعد، اون نفس می‌کشه تا تو زندگی کنی.
آدم برای دوست داشتن، به دلیل احتیاج نداره. 
آدم برای زندگی کردن، بهانه می‌خواد …


تو هم بعضی اتفاقات غیر منتظره را دوست داری؟


وسط یک چهار راه شلوغ، دوستت دارم شنیدن را، 
دسته گل به مناسبت هیچ چیز را، 
کلیدی که به جای ساعتِ هفت، ساعتِ چهار بچرخد توی قفل را،
 آغوش‌های ناگهانی را، 
لبخندهای ناگهانی را،
 بوسه‌های ناگهانی را …


گاهی تو زندگیت، یک نفر هست كه
 شنیدن صداش، مثل گوش دادن به یک آهنگ ملایم،
 می‌تونه آرومت كنه. 
شاید هیچوقت نفهمه چقدر دوستش داری،
 شاید هیچوقت نفهمی چقدر دوستت داره.
 اما هیچكدوم از این هیچوقت‌ها مهم نیست. 
مهم اینه، كه در طوفان‌های روزگار،
 یک آشیانه امن و آرام، برای پناه بردن داشته باشی …

مثل خنده نوزادی که غرق خواب است، 
مثل بوی خانه کاهگلی بعد از باران، 
یا کشیدن نقاشی روی شیشه بخار کرده، 
مثل پیدا کردن جای خالی در اتوبوس با یک بغل خستگی، 
مثل صدای موج دریا در شب،
 مثل بوسه‌های ناگهانی، 
مثل چای تازه دم قند پهلو توی استكان کمر باریک، 
یا مثل دستان گرم مادر بزرگ، 
دوست داشتنت، همین قدر شیرین است …


کم کم یاد خواهی گرفت،
که عشق، تکیه کردن نیست
و رفاقت هم، به معنای اطمینان خاطر نیست.
کم کم یاد می‌گیری،
که حتی نور خورشید هم میسوزاند
اگر زیاد آفتاب بگیری.
کم کم یاد می‌گیری،
باید باغ خودت را پرورش دهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی،
تا برایت گل بیاورد.
کم کم یاد می‌گیری،
که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی.
یاد خواهی گرفت …

برگردم به روزهایی که از راه می‌رسیدم و قبل از درآوردن لباس مدرسه، میپرسیدم ناهار چی داریم؟ برگردم به روزهایی که پخش شدن کارتون دلخواهم، چشمامو برق مینداخت. برگردم به شب‌هایی که برای خوندن یک کتاب بیدار می‌موندم، و با پخش شدن ناگهانی یک آهنگ، از جا می‌پریدم. برگردم به روزگار قالب‌های ساده سفید و مشکی، به اینترنت کارتی و اون صدای وصل شدن عجیبش، برگردم به روزهایی که دلها واقعا خوش بود.
اگر بخوای در زندگی به زور، 
کسی یا چیزی رو بدست بیاری،
 نشون‌دهنده اینه که اون شخص یا اون چیز،
 موهبت تو نیست. 
اون چیزی رو که به زور به چنگ بیاری،
 بعدها برای نگاه داشتنش هم باید خیلی بجنگی.


همیشه مقداری دلگرمی داخل جیبت باید باشد، که اگر ناگهان در خیابان، یا در گوشه یک کافه، یا حتی در خواب، سرمای نااُمیدی به سراغت آمد، یا بغض دهانت را تلخ کرد، دلگرمی‌ات را از جیب در بیاوری، گوشه دهانت بگذاری، تا آرام آرام شیرینی‌اش در وجودت بپیچد، یا مثل ژاکتی گرم دور خودت بپیچی، و منتظر تابش خورشید بمانی. دلگرمی همیشه باید باشد، و وای به تمام لحظه‌هایی که هرچه جیب‌ها و کیفت را بگردی، دلگرمی پیدا نکنی!
همیشه دوستت دارم‌ها را، دلخوری‌ها را، نگرانی‌ها را، به موقع بگو. قدر بدان "داشتن‌ها" را، و بدان که مهربان بودن، مهم‌ترین قسمتِ انسان بودن است …

تو شاید دلت برای من تنگ شود، اما من نه، 
دلم برای تو تنگ نمی‌شود، من دلم برای ما تنگ میشود،
 برای با هم بودن‌مان، با هم خندیدن‌مان، با هم اشک ریختن‌مان، 
شب‌هایی که با هم تا صبح بیدار می‌ماندیم،
 برای درد و دل کردن‌هایمان. 
من دلم برای منِ کنار تو تنگ شده، برای توی کنار من، برای ما …


خیلی خوبه که آدم بتونه ناراحتیاش رو بگه، 
از اون بهتر اینه که کسی باشه ازت بپرسه چرا ناراحتی،
 از اونم بهتر اینه که اونی که دلت میخواد بیاد و از دلت دربیاره،
 از همه اینا بهتر اینه که اصلا اسباب ناراحتی نباشه، 
اما گاهی می‌ارزه ناراحت باشی،
 تا اونی که دلت میخواد بیاد و از دلت دربیاره .

آدم‌‌های امن، همون‌هایی هستند که میتونی بدون اینکه قضاوت یا تحقیرت کنند، یک دل سیر باهاشون درد و دل کنی، میتونی کنارشون احساس راحت بودن کنی. آدم‌هایی که فقط خودِ خودت هستی که براشون مهمی، آدم‌هایی که ﺩﺳﺘﺖ ﺭو می‌گیرن، ﺑﻪ ﺭﺳﻢ محبت‌، و ﻗﺮﺍﺭه ﻫﻮﺍی تو ﺭو داشته باشن، به رسم رفاقت. آدم‌های امن مثل گل‌های قالی‌ هستند، نه انتظار چیده شدن دارن، نه دلهره پژمردن، همیشگی‌اند، گنجینه‌اند، سرمایه‌اند، آرامش خاطرند، کاش هرکسی حداقل یک آدم امن در زندگیش داشته باشه …



آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

unisadty Kenneth's page slimdyryla myosinwordfo (afn) و پانل پی وی سی و دیوارپوش کوبوآ پلاس (Coboa plus) و کف کاذب footnestdyco همه آدمهای زندگی من bunelboafi Ann's game شب شکن2