با خیلی ها *نباید مهربون* باشی
مهربونی زیاد دلو میزنه
سوء تفاهم ایجاد میکنه
یهو طرف فکر میکنه اتفاق خاصی براش افتاده
که داری اینقدر بهش محبت میکنی.
آره.
خیلیا رو بذارین تو خماری خودشون بمونن.
آدمای صادق مثل بوتیک خوب میمونن
کنج یه پاساژ هستن
طرف میاد یه نگاهی میندازه،بعد میره دوراشو میزنه
دوباره برمیگرده سر همون بوتیک
اما دیر میرسه،میبینه بستس و رفتی.
آره باید بعضی وقتا اونی بود که نیستی.
لیاقت میخواد هر چجیزی.
من فهرستی از آنچهدر مدرسه به ما یاد نمیدهند را تهیه کردهام
آنها به ما یاد نمیدهند که
چگونه کسی را دوست بداریم.
آنها به ما یاد نمیدهند که
چگونه در شُهرت به درستی زندگی کنیم
آنها به ما یاد نمیدهند که
چگونه در گمنامی، از زندگی لذت ببریم
آنها به ما یاد نمیدهند که
چگونه از کسی که دیگر دوستش نداریم جدا شویم
آنها به ما یاد نمیدهند که
به آنچه در ذهن دیگری میگذرد فکر کنیم
آنها به ما یاد نمیدهند که
به کسی که در حال مرگ است چه بگوییم
آنها به ما هیچ چیزی را که
ارزش یاد گرفتن داشته باشد یاد نمیدهند.
MEHR
یک عده را باید نگه داشت.
نباید رها کرد به امانِ خدا تا ببینی قسمتت هستند یا نه
گاهی قسمت، دست گذاشته زیرِ چانه اش
که ببیند آدم چه میکند، تا کجا پیش میرود
سر به سرِ آدم میگذارد، دور میکند
قایم میکند پشتش و میگوید :
باد برد تا ببیند چقدر دنبالش میروی. چقدر پی اش را میگیری
که داشته باشی اش، که نگذاری بی هوابرود
هر چیزی را نباید رها کرد به امیدِقسمت
خودِ قسمت هم گاهی امیدش به آدم هاست
و زیرِ لب میگوید : چه بر سرِ بودنِهم میآورید
حواس پرتی ها و رها کردن هایمان راگردنِ قسمت نیندازیم.
مردم شهرم همیشه عجول بوده اند
همیشه همه ی کارهایشان را باعجله انجام داده اند
،
چای راداغ سر کشیدند، پشت ترافیک بوق را یکسره کردند
،
شب را بااسترس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدند
در پیاده رو به هم خوردند وبَد و بیراه گفتند
.
برایآشنایی با جنس مخالفشان از ده سالگی آبدیده شدند،
زودازدواج کردند و زود هم پشیمان شدند
،
آنقدر عجله کردند که وقتیرسیدند نفسی برایشان نمانده بود.
مردم شهرم همیشه عجول بودند
،
باور کنید انتهایش چیزی نیست،
وقتی به خودتان میرسید
،
درون آینه فقط یک مرد، یک زن با موهای جوگندمینگاهتان میکند
،
عمر بهقدر کافی تند میدود
،
شماآهسته راه بروید و به آرزوهایتان برسید
.
بهخودتان هر روز نگاه کنید و آدم ها را یواش یواش دوست بدارید
،
چای را پای حرف های معشوقه یدوست داشتنیِ تان سرد کنید
،
خیابان را باعشق قدم بزنید،شما هرگز به سن و سالِ الانتان
برنمیگردید.
گاهیپیش می آید که دلت یک اتفاق خوب می خواهد
اتفاقی که از روزمرگی نجاتتدهد
اتفاقی که حالت را خوب کند
حتی حاضری در هوای یخ زده یزمستان پیاده قدم بزنی
بههوای اینکه آفتابی بتابد و تو را گرم کند
نمی دانی چه می خواهی
فقط می گویی منتظر یک اتفاقتازه هستی
به ترنمی دلبسته می شوی
و روزیهزاربار با گوش جان آن نوای موسیقی را می شنوی
اما باز هم نمی دانی که چه میخواهی
آشفته و بی قرار هستی
باز هم نمی دانی که چه می خواهی
من راز این بی قراری ات را میدانم
دلت یک دوست می خواهد
کسی را که فقط بشود با او چندکلام حرف زد
شاید هم گاهی دلت یواشکی چیزبیشتری بخواهد
شاید هم دلت به سرش زده بازعاشق شود!!!
نوعی دلتنگی هم هست که
در عین حال که دلت برایکسی تنگ شده،
تمایلی به دیدنش نداری همان حسی که الان دارم،
کهقاعدتا باید داشته باشم
خاطرات را به یاد می آورم ولی حسشان را نه
گذشته را کنکاش میکنم عکس ها را زیر و رو،دنبالسرنخم
سعی میکنم به یاد بیاورم بودن کنارتو چه حسی داشت
دست هایت را یادم است ولیگرمایشان را نه
حرف هایت را واو به واو حفظم اما حرف که مهم نیست
مهم صداست که آن هم
دور شده ای آن قدر دور کهانگار اصلا واقعی نبوده ای
انگار تو را داشتن مثل خواب،
غیر واقعی بود و من آدمی که دم سحر بیدارش می کنند
یک تکه از تو را یادم است یکتکه را نه
میدانی چه قدر دردناک است آدمخوابش را به یاد نیاورد؟
انگار توی خماری میـماند
عرض این اتاق را ساعت ها قدممیزنم.
قدم میزنم و فکر میکنم درواقع قدم میزنم و"به تو " فکر میکنم.
راستی چه می شود که یک نفر ساعت ها اتاقی رابپیماید و دم نزند؟
چه بدانم حتمالا یا احمق است یا دلتنگ شاید هم تورا دوست دارد
دلم برای تو برای روزهایی کهدنیا ما را کنار هم دید تنگ شده
ولی تمایلی به بازگشت به گذشته ندارم
نوعی دلتنگی هم هست که در عین حال که دلت برایکسی تنگ شده،
تمایلی به دیدنش نداری همان حسی که الان دارم،
کهقاعدتا باید داشته باشم
خاطرات را به یاد می آورم ولی حسشان را نه
گذشته را کنکاش میکنم عکس ها را زیر و رو،دنبالسرنخم
سعی میکنم به یاد بیاورم بودن کنارتو چه حسی داشت
دست هایت را یادم است ولیگرمایشان را نه
حرف هایت را واو به واو حفظم
اما حرف که مهم نیستمهم صداست که آن هم
دور شده ای آن قدر دور کهانگار اصلا واقعی نبوده ای
انگار تو را داشتن مثل خواب،غیر واقعی بود و
من آدمی که دم سحر بیدارش می کنند
یک تکه از تو را یادم است یکتکه را نه
میدانی چه قدر دردناک است آدمخوابش را به یاد نیاورد؟
انگار توی خماری میـماند
عرض این اتاق را ساعت ها قدممیزنم.
قدم میزنم و فکر میکنم درواقع قدم میزنم و"به تو " فکر میکنم.
راستی چه می شود که یک نفر ساعت ها اتاقی رابپیماید و دم نزند؟
چه بدانم حتمالا یا احمق است یا دلتنگ شاید هم تورا دوست دارد
دلم برای تو برای روزهایی کهدنیا ما را کنار هم دید تنگ شده
ولی تمایلی به بازگشت به گذشته ندارم
آدم یک بار حس و حال عاشقی دارد
بعد آنجوری از تک و تا می افتد که دیگر حتی اسمش را هم نمی آور.
لجبازی یك كلمه نیست
یه اشتباست
اشتباه ویران كننده
كه میتواند هر دو نفر را دررابطه به زمین بزند
و جاییبرای بلند شدن نماند
لجبازی میتواند انقدر قوی باشد
كه یادتبرود روزی عاشق كسی بودی
كه به او میگفتی نمیخواهی ناراحتی اش را ببینی
اما حالا خودت عامل اصلی اششده ای
باعاشقانه های خود لجبازینكنید
گاهی جایی برای جبران نمیماند.
گاهی اوقات آدم برای زندهماندن
و کمیدلگرم شدن
دلش میخواهد از زبان کسی کهدوستش دارد
"دوستت دارم" را بشنود
اگر میگویم احساس میکنم دوستمنداری
به اینمعنی نیست که واقعا این حس را داشته باشم
من فقط دلم میخواهد دلگرمم کنی
و ازتبشنوم که دوستم داری
وقتی میگویم انگار سرت خیلیشلوغ است
یا میگویم فکر کنم کار داریبعدا صحبت میکنیم
فکر نکن نسبت به تو بیاعتمادم،
اما تنها دلیل بهانه گیری هایمن
این است که دلم میخواهد
"حواسَت پیشِ منباشد"
چه دردیست؟
خب قَدرش را همین حالا بدانید
چند ماهِ دیگر
چند سالِ دیگر
میخواهید حسرتِ همین آدمى كهكنارتان هست را بخورید.
آدمى كه الان برایتان میمیردشاید سالها بعد حتى اسمتان را
هم به یاد نیاورد.
زمان احساسِ آدمها را تغییرمیدهد.
بعضی ها آمده اند
که معجزه یِ زندگیِ آدم باشند
می آیند که وسطِ بدبختی هایروزمره ات ،
برای لحظاتی هم که شده
پَرت شوی وسطِ خوشبختی
می آیند که حتی وقتی ازدردهایت برایشان حرف میزنی ،
ازاینکه او را داری که اینطور
دو جفت گوش شده برای شنیدنِ حرف هایت ،
کِیف کنی و یکهو دردهایتفراموشت شوند
اصلا بعضی ها آنقدر با خودشانمعجزه می آورند که اگر یک روز نباشند ،
همین نبودنشان می شود بزرگ ترین دردِ زندگی.
دوست داشتن،هیچوقت زورکی نبوده و نیست
دوست داشتنی کـه از روی "دِین و تشکر"باشد دوست داشتن نیست
پُشت دوستت دارمهای رابطهات دلیل است،
منطقاست، دِین و انجام وظیفه است.
یاد بگیریم آدم های به موقعی باشیم
آدمهایی که سر وقت در برابر
احساس ها و رفتارها عکس العمل نشان می دهند
به موقع محبت می کنند و به موقع گله و شکایت
یاد بگیریم که در برابر ترس، ناکامی نگرانی ،خشم
و دلخوری
سکوت نکنیم
و پنهان کردن احساسات
یا به اصطلاح "در خودمان ریختنشان" رادور بریزیم
اگر انسان را به زمین تشبیه کنیم
یک زله قوی می تواند همه چیز را نابود کند
اما پس لرزه های خفیف خیلی هم برای آن مفیدند !!
پس از واکنش ها نترسیم
اگر حال خوبی داریم شادیمان را
و اگر از چیزی دلخوریم ناراحتی مان را نشان دهیم
همین احساس های سرکوب شده ،
همین حرفهایی که به موقع گفته نشده در
انسان ها تبدیل به عقده می شوند
و آدمی که در طول زندگیش عقده های زیادی را با
خودش حمل می کند
هرگز نمیتواند زیبا زندگی کند.
نیاز داریم به یک نفر که بپرسد
بهتری؟
و بیتعارف بگوییم "نه!
راستش اصلا خوب نیستم
نیاز داریم به کسی که از بدبودن حال ما،
به نبودن پناه نبرد،
که بشود بگویی خوب نیستم و او بماند و بسازد
و با حرفهایش، امید و انگیزه و لبخند بیاورد.
که برایش خودت باشی
و برای نگه داشتن و ماندنش نقابِ
"من خوبم و همه چیز رو به راه است"نزنی
نیاز داریم به یک نفر که رفیقباشد، نه دوست!
که "دوست" یار شادی و آسانیست
و "رفیق" شریک غمها و بانیِ لبخندها
که فرق است میان رفیق و دوست
و ما اینروزها دلمان رفیق میخواهد، نه دوست.
عزیزی میگفت:
برای درکنار هم موندن باید خیلی چیزارو بخشید،
خیلی حرفارو نشنیده گرفت،
از خیلی کارها عبور کرد.
برای در کنار هم موندن
باید بخشنده ترین و قوی ترین بود
نه زیباترین و باهوش ترین.
آدما وقتی میتونن مدت های طولانی کنار هم بمونن
که یاد بگیرن چطور باهم کنار بیان.
اگه گاهی تو حال خوب هم شریک نمیشن
دستی هم به حال بد هم نکشن.
هیچ حال بدی موندگار نمیمونه
همونطور که حال خوب هم، همیشگی نیست.
عزیز میگفت:اول از هر چیزی برای در کنار هم موندن
باید یاد بگیری چطور میشه با کوچیکترین چیزها
از زندگی لذت برد،خندید و شاد بود
بزرگتریناشتباه در زندگی،
شخم زدن گذشته کسیست که دوستش داری!
تمام گذشتهاش را وجب به وجب میگردی
تا اشتباهی پیدا کنی،
آنوقتدرگیر روزهایی میشوی
که تمام شده ولی مرور دوبارهشان میتواند
احساسات عمیقی که وجود دارد را تمام کند.
حست خواسته یا ناخواسته تغییر میکند
دیگر نمیتوانی مثل قبل باشی
چون مدام در ذهنت اتفاقات گذشتهاش را مرور میکنی.
قاضی میشوی و قضاوت میکنی
بدون آنکه از چیزی خبر داشته باشی.
رفتارت عوض میشود.
با کوچک ترین مشکلی
اشتباهات گذشته را چوب میکنی بالای سرش
و مدام سرزنشش میکنی
تا با هر گذشتهای بتوانند دوباره شروع کنند.
کاش بدانیم گذشته هر آدمی
فقط و فقط برای خودش است
و ماصاحب زندگی دیگران نیستیم.
همیشههم نمیشود "خوب" بود .
اتفاقا باید بفهمند که شنیدی ،ولی برای حفظِ حرمت ها کوتاه آمدی.
باید بدانند که تو هم قلبیداری که
این روزها باید گاهی هم "بد" باشی!
من کسی
مثل خودم را در زندگی ام نداشته ام و نمیدانم دلتنگ خودمشدن خوب است یا بد.
یا اصلا می شود دلتنگ کسی مثل من شد؟
فقط میدانم اگر کسی را داشتم که سرفصل آرزوهایش هستم ودغدغه ی بزرگش خوشحالی من است،
موقع رفتن حتما دو دل میشدم.
حتما سعی میکردم آینده بدون اورا تصور کنم.
کمی تردید میکردم و به فکر فرو میرفتم.
به بهانه هایی که قبلا داشته و اکنون ندارد فکر میکردم.
به سکوتش و آرامشی که ظاهرا دارد اما درونش پر از دلهره ینداشتنم است هم فکر میکردم.
من حتم دارم اگر کسی مثل خودم را داشتم،فکر همه ی این هارا میکردم و پای رفتنم لنگ میزد.
چون دلتنگ آن آدمی میشدم که من همه چیزش هستم.
لازم بود تو هم دم رفتن چمدانت را زمین بگذاری و برای یکثانیه با چشمان بسته به من و گذشته ای که با من داشتی فکر کنی.
شاید تصور نبودنم تن روحت را می لرزاند و دلت تنگ آدمی میشد که زمانی به او گفته بودی دوستت دارم .
درباره این سایت